فاطمــه جان ! ببین می توانی بمانی ، بمان . . .
« هــو الحــق »
این شبها علی بر بالین فاطمه می نشیند . . .
بغض می کند از اینکه امشب شاید شب آخر باشد . . .
بغض می کند از کبودی ماه . . .
علی تا صبح نمی خوابد . . .
با هر گردش فاطمه در بستر هزار بار میمیرد . . .
می گوید فاطمه جان، ببین می توانی بمانی ؛ بمان!
پس چه شد با علی همسفر ماندنت؟
آخرین نظرات